تصویر 89 - فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۳
نشانی در گنجور
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۳
قصه
پادشاه کاووس پس از آماده‌سازی سپاهش به همراه جنگ‌آوران ایرانی به سمت مازندران حرکت کرد. او کلید گنج‌ها و تخت پادشاهی را به میلاد سپرد و به او دستور داد که اگر دشمنی پدیدار شد، باید شجاعانه با او بجنگد. وقتی سپاه به کوه اسپروز رسید، کاووس و پهلوانانش برای استراحت در محلی مناسب و دور از دید قرار گرفتند. آن‌ها شب را با بزم و شادی گذراندند. صبح روز بعد، همه پهلوانان به حضور شاه آمدند و گیو از میان لشکر هزار نفر جنگجوی دلاور را انتخاب کرد تا به شهر مازندران حمله کنند. گیو به همراه گزیدگان لشکر به شهر مازندران حمله کرد و هر چه را که در مسیرشان بود غارت و تخریب کردند. وقتی خبر این حملات به شاه مازندران رسید، او نگران و خشمگین شد. سپهسالاری به نام سنجه به سرپرستی دیو سپید رفت و اوضاع را گزارش داد. دیو سپید قول داد که با لشکری بزرگ به مازندران برود و ایرانیان را شکست دهد. شب هنگام سپاه دیوان با ابرهای سیاه به مازندران رسید و ایرانیان به دام افتادند. چشم بسیاری از آنان تیره و خسته شد و سپاهش شکست خورد و در نهایت اسیر شدند. شاه کاووس و پهلوانان ایرانی در بند گرفتار گشتند و دیو سپید تمامی گنج‌ها را به ارژنگ، فرمانده مازندران سپرد. ارژنگ به سمت شاه مازندران رفت و خبر پیروزی را رساند. دیو سپید با اینکه می‌توانست شاه و پهلوانان ایرانی را بکشد، تصمیم گرفت تا آن‌ها را به زنجیر بکشد و اندکی خوراک به آن‌ها دهد تا بدانند در چه وضعیت بغرنجی قرار گرفته‌اند.
متن اولیه
چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه چو شب روز شد شاه و جنگ آوران نهادند سر سوی مازندران به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا تیغ کینه بباید کشید ز هر بد به زال و به رستم پناه که پشت سپاهند و زیبای گاه دگر روز برخاست آوای کوس سپه را همی راند گودرز و طوس همی رفت کاووس لشکر فروز بزد گاه بر پیش کوه اسپروز به جایی که پنهان شود آفتاب بدان جایگه ساخت آرام و خواب کجا جای دیوان دژخیم بود بدان جایگه پیل را بیم بود بگسترد زربفت بر میش سار هوا پر ز بوی از می خوشگوار همه پهلوانان فرخنده پی نشستند بر تخت کاووس کی همه شب می و مجلس آراستند به شبگیر کز خواب برخاستند پراگنده نزدیک شاه آمدند کمر بسته و با کلاه آمدند بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزیدن هزار کسی کاو گراید به گرز گران گشاینده شهر مازندران هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی کن که با او نباشد روان وزو هرچ آباد بینی بسوز شب آور به جایی که باشی به روز چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان کن سراسر ز دیوان تهی کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز لشکر گزین کرد گردان نیو بشد تا در شهر مازندران ببارید شمشیر و گرز گران زن و کودک و مرد با دستوار نیافت از سر تیغ او زینهار همی کرد غارت همی سوخت شهر بپالود بر جای تریاک زهر یکی چون بهشت برین شهر دید پر از خرمی بر درش بهر دید به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار با طوق و با گوشوار پرستنده زین بیشتر با کلاه به چهره به کردار تابنده ماه به هر جای گنجی پراگنده زر به یک جای دینار سرخ و گهر بی اندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست گفتی همیدون به جای به کاووس بردند از او آگهی ازان خرمی جای و آن فرهی همی گفت خرم زیاد آنک گفت که مازندران را بهشتست جفت همه شهر گویی مگر بتکده ست ز دیبای چین بر گل آذین زدست بتان بهشتند گویی درست به گلنارشان روی رضوان بشست چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز غارت گشادند یکسر میان خبر شد سوی شاه مازندران دلش گشت پر درد و سر شد گران ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که جان و تنش زان سخن رنجه بود بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان رو که بر چرخ گردنده شید بگویش که آمد به مازندران بغارت از ایران سپاهی گران جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی لشگری جنگ سازان نو کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی بمازندران زنده کس چو بشنید پیغام سنجه نهفت بر دیو پیغام شه بازگفت چنین پاسخش داد دیو سپید که از روزگاران مشو ناامید بیایم کنون با سپاهی گران ببرم پی او ز مازندران شب آمد یکی ابر شد با سپاه جهان کرد چون روی زنگی سیاه چو دریای قارست گفتی جهان همه روشناییش گشته نهان یکی خیمه زد بر سر او دود و قیر سیه شد جهان چشمها خیره خیر چو بگذشت شب روز نزدیک شد جهانجوی را چشم تاریک شد ز لشکر دو بهره شده تیره چشم سر نامداران ازو پر ز خشم از ایشان فراوان تبه کرد نیز نبود از بدبخت ماننده چیز چو تاریک شد چشم کاووس شاه بد آمد ز کردار او بر سپاه همه گنج تاراج و لشکر اسیر جوان دولت و بخت برگشت پیر همه داستان یاد باید گرفت که خیره نماید شگفت از شگفت سپهبد چنین گفت چون دید رنج که دستور بیدار بهتر ز گنج به سختی چو یک هفته اندر کشید به دیده ز ایرانیان کس ندید بهشتم بغرید دیو سپید که ای شاه بی بر به کردار بید همی برتری را بیاراستی چراگاه مازندران خواستی همی نیروی خویش چون پیل مست بدیدی و کس را ندادی تو دست چو با تاج و با تخت نشکیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی کنون آنچ اندر خور کار تست دلت یافت آن آرزوها که جست ازان نره دیوان خنجرگذار گزین کرد جنگی ده و دوهزار بر ایرانیان بر نگهدار کرد سر سرکشان پر ز تیمار کرد سران را همه بندها ساختند چو از بند و بستن بپرداختند خورش دادشان اندکی جان سپوز بدان تا گذارند روزی به روز ازان پس همه گنج شاه جهان چه از تاج یاقوت و گرز گران سپرد آنچ دید از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران بر شاه رو گفت و او را بگوی که ز آهرمن اکنون بهانه مجوی همه پهلوانان ایران و شاه نه خورشید بینند روشن نه ماه به کشتن نکردم برو بر نهیب بدان تا بداند فراز و نشیب به زاری و سختی برآیدش هوش کسی نیز ننهد برین کار گوش چو ارژنگ بشنید گفتار اوی سوی شاه مازندران کرد روی همی رفت با لشکر و خواسته اسیران و اسپان آراسته سپرد او به شاه و سبک بازگشت بدان برز کوه آمد از پهن دشت
AI Prompt
Create a DALL-E prompt for a photorealistic image in the style of a Persian miniature depicting the dramatic scene in the story: "King Kay Kavus, after preparing his army, sets off with his Iranian warriors towards Mazandaran. He entrusted the keys to his treasury and throne to Milad, instructing him to bravely fight any enemy that might appear. Upon reaching the Asproz mountain, Kavus and his heroes find a suitable and secluded spot to rest. They spend the night in revelry and joy. The next morning, the warriors assemble before the king, and Giv selects a thousand brave soldiers from the army to attack the city of Mazandaran. Giv and the chosen warriors launch their assault, pillaging and destroying everything in their path. News of the attack reaches the King of Mazandaran, who becomes worried and enraged. He sends his general, Sanja, to report the situation to the White Demon. The White Demon pledges to march with a vast army to Mazandaran and defeat the Iranians. Under the cover of night and black clouds, the army of demons ambushes the Iranians, who become ensnared. Many of them are blinded and weary, leading to their defeat and capture. King Kay Kavus and the Iranian heroes are taken prisoner, and the White Demon hands over the treasures to Arzhang, the commander of Mazandaran. Arzhang delivers the news of victory to the King of Mazandaran. Though the White Demon has the power to kill the Iranian king and heroes, he chooses to bind them in chains, offering them just a little food to make them aware of their dire predicament." Focus on the moment when the White Demon, with towering and fearsome presence, binds the captive King Kay Kavus and his warriors, depicting their anxiety in contrast to the triumphant and menacing demeanor of the demon under the stormy, cloud-filled sky. Use intricate details and vibrant colors typical of Persian miniatures to capture the richness of the scene.