تصویر 1615 - مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۳ - حکایت آن مؤذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
نشانی در گنجور
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر پنجم » بخش ۱۴۳ - حکایت آن مؤذن زشت آواز کی در کافرستان بانگ نماز داد و مرد کافری او را هدیه داد
قصه
چندی پیش در سرزمینی که بیشتر مردم آن کافر بودند، مؤذنی با صدای بد و ناهنجار، اذان می‌گفت. مردم آنجا به او گفتند اذان نگوید چون ممکن است جنگ و دشمنی را بیشتر کند، اما او بی‌توجه به این هشدارها به اذان خود ادامه داد. یک روز مردی کافر با لباس‌های شیک و هدیه‌هایی مانند شمع و حلوا به نزد مؤذن آمد و از او پرسید که کجا می‌تواند او را پیدا کند، زیرا اذان او برای وی آسایش و آرامش آورده بود. مرد گفت که دختری جوان و زیبا دارد که می‌خواست مسلمان شود و هیچ‌چیز نمی‌توانست او را از این تصمیم منصرف کند. این موضوع سبب شده بود که مرد در عذاب و ناراحتی باشد. اما وقتی که مؤذن اذان گفت، صدای زشت مؤذن باعث شد دخترک بپرسد این چه صدایی است. وقتی فهمید که این صدای اذان مسلمانان است، دل‌سرد شد و علاقه‌اش به مسلمان شدن نیز کم‌رنگ گشت. مرد کافر شکرگزار آرامشی شد که اذان مؤذن برای او به ارمغان آورد و در نتیجه به او هدیه داد. او به مؤذن گفت که اگر ثروت بیشتری می‌داشت، دهان او را پر از زر می‌کرد. مرد کافر به تمسخر گفت که ایمان مسلمانان چیزی جز نیرنگ و پوشش نیست، اما با این حال از ایمان واقعی بایزید بسطامی احساس حسرت می‌کرد.
متن اولیه
یک مؤذن داشت بس آواز بد در میان کافرستان بانگ زد چند گفتندش مگو بانگ نماز که شود جنگ و عداوتها دراز او ستیزه کرد و پس بی احتراز گفت در کافرستان بانگ نماز خلق خایف شد ز فتنه عامه ای خود بیامد کافری با جامه ای شمع و حلوا با چنان جامه لطیف هدیه آورد و بیامد چون الیف پرس پرسان کین مؤذن کو کجاست که صلا و بانگ او راحت فزاست هین چه راحت بود زان آواز زشت گفت که آوازش فتاد اندر کنشت دختری دارم لطیف و بس سنی آرزو می بود او رامؤمنی هیچ این سودا نمی رفت از سرش پندها می داد چندین کافرش در دل او مهر ایمان رسته بود هم چو مجمر بود این غم من چو عود در عذاب و درد و اشکنجه بدم که بجنبد سلسله او دم به دم هیچ چاره می ندانستم در آن تا فرو خواند این مؤذن آن اذان گفت دختر چیست این مکروه بانگ که بگوشم آمد این دو چار دانگ من همه عمر این چنین آواز زشت هیچ نشنیدم درین دیر و کنشت خوهرش گفتا که این بانگ اذان هست اعلام و شعار مؤمنان باورش نامد بپرسید از دگر آن دگر هم گفت آری ای پدر چون یقین گشتش رخ او زرد شد از مسلمانی دل او سرد شد باز رستم من ز تشویش و عذاب دوش خوش خفتم در آن بی خوف خواب راحتم این بود از آواز او هدیه آوردم به شکر آن مرد کو چون بدیدش گفت این هدیه پذیر که مرا گشتی مجیر و دستگیر آنچ کردی با من از احسان و بر بنده تو گشته ام من مستمر گر به مال و ملک و ثروت فردمی من دهانت را پر از زر کردمی هست ایمان شما زرق و مجاز راه زن هم چون که آن بانگ نماز لیک از ایمان و صدق بایزید چند حسرت در دل و جانم رسید هم چو آن زن کو جماع خر بدید گفت آوه چیست این فحل فرید گر جماع اینست بردند این خران بر کس ما می ریند این شوهران داد جمله داد ایمان بایزید آفرینها بر چنین شیر فرید قطره ای ز ایمانش در بحر ار رود بحر اندر قطره اش غرقه شود هم چو ز آتش ذره ای در بیشه ها اندر آن ذره شود بیشه فنا چون خیالی در دل شه یا سپاه کرد اندر جنگ خصمان را تباه یک ستاره در محمد رخ نمود تا فنا شد گوهر گبر و جهود آنک ایمان یافت رفت اندر امان کفرهای باقیان شد دو گمان کفر صرف اولین باری نماند یا مسلمانی و یا بیمی نشاند این به حیله آب و روغن کردنیست این مثلها کفو ذره نور نیست ذره نبود جز حقیری منجسم ذره نبود شارق لا ینقسم گفتن ذره مرادی دان خفی محرم دریا نه ای این دم کفی آفتاب نیر ایمان شیخ گر نماید رخ ز شرق جان شیخ جمله پستی گنج گیرد تا ثری جمله بالا خلد گیرد اخضری او یکی جان دارد از نور منیر او یکی تن دارد از خاک حقیر ای عجب اینست او یا آن بگو که بماندم اندرین مشکل عمو گر وی اینست ای برادر چیست آن پر شده از نور او هفت آسمان ور وی آنست این بدن ای دوست چیست ای عجب زین دو کدامین است و کیست
AI Prompt
Create a DALL-E prompt for a photorealistic image in the style of a Persian miniature. The image should depict a scene in a land where most people are non-believers. A muezzin with a harsh and unpleasant voice is calling the adhan (Islamic call to prayer). Despite warnings that his adhan might incite conflict, he continues. One day, a stylishly dressed non-believer man approaches the muezzin with gifts like candles and halva, grateful for the peace the muezzin's adhan brought him. The man explains he has a beautiful young daughter who wanted to convert to Islam, causing him anguish. However, the unpleasant sound of the adhan made her question its source. Learning it was the call of Muslims, her interest in converting waned, much to her father's relief. The non-believer expresses sarcastic gratitude, saying he would fill the muezzin’s mouth with gold if he had more wealth. Despite mocking the faith as deceitful, he admits admiration for the true devotion of figures like Bayazid Bastami. Use intricate patterns and vibrant colors characteristic of Persian miniature art to bring this complex narrative to life.