تصویر 2642 - پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ  ۱۲۳ - گره گشای
نشانی در گنجور
پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۲۳ - گره گشای
قصه
پیرمردی فقیر و بی‌بخت روزگاری پر از سختی داشت. هر دو فرزندش بیمار بودند و علاوه بر فقر، نگرانی بیماری آن‌ها نیز بر دوش او بود. او مجبور بود برای دخترش پزشک بیاورد و برای پسرش غذا تهیه کند، اما هیچ راهی برای تأمین این نیازها نداشت. روزها در کوچه و بازار به دنبال یک لقمه نان برای خانواده‌اش بود و شب‌ها با دست‌های خالی و دلی پرغم به خانه بازمی‌گشت. یک روز پیرمرد به دنبال کمک به هر دری زد، اما هیچ‌کس به او کمک نکرد. هنگام عصر ناامیدانه به سمت آسیاب رفت و دهقانی چند پیمانه گندم به او بخشید. پیرمرد گره‌ای در دامن خود از این گندم‌ها بست و در راه بازگشت به خانه دعا کرد که خداوند گره زندگی‌اش را باز کند. اما ناگهان متوجه شد که گره دامانش باز شده و گندم‌ها بر زمین ریخته‌اند. پیرمرد از این اتفاق دلگیر شد و به خداوند شکایت کرد که چرا دعایش بی‌جواب مانده و گره‌ی اشتباهی باز شده است. با این حال، وقتی خم شد تا گندم‌ها را جمع کند، کیف پولی پر از سکه‌های طلا پیدا کرد. آن‌گاه شکر خدا را به جا آورد و به حکمت خداوند پی برد. او متوجه شد که هر درد و فقری که از جانب خدا می‌آید، رحمتی در پی دارد و هر فردی که فقیر و پریشان است، ممکن است مهمان خدا باشد بدون آن که خود بداند. پیرمرد پی برد که خداوند او را به دنبال درک و شناخت بیشتر از ذات الهی و بزرگی خود راهنمایی کرده است و در نهایت، کمک واقعی از همین دعاها و مشکلات حاصل شده است.
متن اولیه
پیرمردی مفلس و برگشته بخت روزگاری داشت ناهموار و سخت هم پسر هم دخترش بیمار بود هم بلای فقر و هم تیمار بود این دوا میخواستی آن یک پزشک این غذایش آه بودی آن سرشک این عسل میخواست آن یک شوربا این لحافش پاره بود آن یک قبا روزها میرفت بر بازار و کوی نان طلب میکرد و میبرد آبروی دست بر هر خودپرستی میگشود تا پشیزی بر پشیزی میفزود هر امیری را روان میشد ز پی تا مگر پیراهنی بخشد به وی شب بسوی خانه می آمد زبون قالب از نیرو تهی دل پر ز خون روز سایل بود و شب بیمار دار روز از مردم شب از خود شرمسار صبحگاهی رفت و از اهل کرم کس ندادش نه پشیز و نه درم از دری میرفت حیران بر دری رهنورد اما نه پایی نه سری ناشمرده برزن و کویی نماند دیگرش پای تکاپویی نماند درهمی در دست و در دامن نداشت ساز و برگ خانه برگشتن نداشت رفت سوی آسیا هنگام شام گندمش بخشید دهقان یک دو جام زد گره در دامن آن گندم فقیر شد روان و گفت کای حی قدیر گر تو پیش آری بفضل خویش دست برگشایی هر گره کایام بست چون کنم یارب در این فصل شتا من علیل و کودکانم ناشتا میخرید این گندم ار یک جای کس هم عسل زان میخریدم هم عدس آن عدس در شوربا میریختم وان عسل با آب می آمیختم درد اگر باشد یکی دارو یکی است جان فدای آنکه درد او یکی است بس گره بگشوده ای از هر قبیل این گره را نیز بگشا ای جلیل این دعا میکرد و می پیمود راه ناگه افتادش به پیش پا نگاه دید گفتارش فساد انگیخته وان گره بگشوده گندم ریخته بانگ بر زد کای خدای دادگر چون تو دانایی نمیداند مگر سالها نرد خدایی باختی این گره را زان گره نشناختی این چه کار است ای خدای شهر و ده فرقها بود این گره را زان گره چون نمی بیند چو تو بیننده ای کاین گره را برگشاید بنده ای تا که بر دست تو دادم کار را ناشتا بگذاشتی بیمار را هر چه در غربال دیدی بیختی هم عسل هم شوربا را ریختی من ترا کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز ابلهی کردم که گفتم ای خدای گر توانی این گره را برگشای آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود من خداوندی ندیدم زین نمط یک گره بگشودی و آنهم غلط الغرض برگشت مسکین دردناک تا مگر برچیند آن گندم ز خاک چون برای جستجو خم کرد سر دید افتاده یکی همیان زر سجده کرد و گفت کای رب ودود من چه دانستم ترا حکمت چه بود هر بلایی کز تو آید رحمتی است هر که را فقری دهی آن دولتی است تو بسی زاندیشه برتر بوده ای هر چه فرمان است خود فرموده ای زان بتاریکی گذاری بنده را تا ببیند آن رخ تابنده را تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند تا که با لطف تو پیوندم زنند گر کسی را از تو دردی شد نصیب هم سرانجامش تو گردیدی طبیب هر که مسکین و پریشان تو بود خود نمیدانست و مهمان تو بود رزق زان معنی ندادندم خسان تا ترا دانم پناه بیکسان ناتوانی زان دهی بر تندرست تا بداند کآنچه دارد زان تست زان به درها بردی این درویش را تا که بشناسد خدای خویش را اندرین پستی قضایم زان فکند تا تو را جویم تو را خوانم بلند من به مردم داشتم روی نیاز گرچه روز و شب در حق بود باز من بسی دیدم خداوندان مال تو کریمی ای خدای ذوالجلال بر در دونان چو افتادم ز پای هم تو دستم را گرفتی ای خدای گندمم را ریختی تا زر دهی رشته ام بردی که تا گوهر دهی در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
AI Prompt
Title: "The Poor Old Man's Blessing" Create a photorealistic image in the style of a Persian miniature that depicts a touching scene from an ancient story. The setting is a small, dusty village square with a few traditional mudbrick houses and an old, weathered stone well. In the center of the image, a poor and sorrowful old man is kneeling on the ground, his face a mix of despair and astonishment. Scattered around him on the ground are golden coins shimmering in the sunlight, recently spilled from a wallet he accidentally found while picking up fallen grains of wheat. Nearby, a humble, wooden mill is nestled among lush green fields, with a few wheat stalks swaying gently in the breeze. In the background, a few villagers pause their daily routines, looking on in surprise and silent understanding. The sky is painted with the warm hues of a setting sun, casting long shadows across the scene, symbolizing hope and a new beginning. The intricate detailing typical of Persian miniatures enhances the richness of colors and the emotional depth of the old man's story, capturing his journey from despair to gratitude.