تصویر 2670 - عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵
نشانی در گنجور
عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵
قصه
سحرگاهی به خرابات رفتم تا رندان را به طامات دعوت کنم. عصا در دست و سجاده بر دوش داشتم زیرا زاهدی صاحب کرامات بودم. خراباتی به من گفت که ای شیخ، بگو کارت از مهمات چیست. گفتم که کارم توبه توست، اگر توبه کنی مراعات خواهی یافت. گفت برو ای زاهد خشک که اگر یک قطره دردی به تو بریزم، از مسجد و مناجات باز می‌مانی. برو و زهد و خودنمایی نفروش، که در اینجا زهد و طامات را نمی‌پذیرند. این را گفت و دردی به من داد. عقلم خرف شد و از خرافات رهایی یافتم. چون از فرعون هستی رها شدم، چون موسی به میقات می‌رفتم. بر خود بالای کونین یافتم و مقامات خود را دیدم. آفتابی از وجودم برخاست و درون من از سماوات بیرون شد. به او گفتم که ای دانای راز، بگو تا کی به قرب آن ذات می‌رسم. گفت که ای مغرور غافل، کسی هرگز نمی‌رسد. بازی‌های بسیاری خواهی دید اما در آخر به شهمات فرو می‌مانی. همه ذرات عالم مست عشقند و میان نفی و اثبات فرومانده‌اند. جایی که نور خورشید می‌تابد، ذرات نه موجودند و نه معدوم. عطار، آخر چه می‌گویی که این رموز و اشارات را کی داند؟
متن اولیه
سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات خراباتی مرا گفتا که ای شیخ بگو تا خود چه کار است از مهمات بدو گفتم که کارم توبه توست اگر توبه کنی یابی مراعات مرا گفتا برو ای زاهد خشک که تر گردی ز دردی خرابات اگر یک قطره دردی بر تو ریزم ز مسجد بازمانی وز مناجات برو مفروش زهد و خودنمایی که نه زهدت خرند اینجا نه طامات کسی را اوفتد بر روی این رنگ که در کعبه کند بت را مراعات بگفت این و یکی دردی به من داد خرف شد عقلم و رست از خرافات چو من فانی شدم از جان کهنه مرا افتاد با جانان ملاقات چو از فرعون هستی باز رستم چو موسی می شدم هر دم به میقات چو خود را یافتم بالای کونین چو دیدم خویشتن را آن مقامات برآمد آفتابی از وجودم درون من برون شد از سماوات بدو گفتم که ای داننده راز بگو تا کی رسم در قرب آن ذات مرا گفتا که ای مغرور غافل رسد هرگز کسی هیهات هیهات بسی بازی ببینی از پس و پیش ولی آخر فرومانی به شهمات همه ذرات عالم مست عشقند فرومانده میان نفی و اثبات در آن موضع که تابد نور خورشید نه موجود و نه معدوم است ذرات چه می گویی تو ای عطار آخر که داند این رموز و این اشارات
AI Prompt
A photorealistic depiction in the style of a Persian miniature: The scene is a mystical and ancient landscape at dawn, with a soft, ethereal glow illuminating a gathering of sages and wanderers. In the foreground, a wise old sage stands, dressed in traditional robes with a staff in hand and a striped prayer mat draped over his shoulder, symbolizing his status as a revered devotee. His expression is serene yet introspective, capturing the tension between religious devotion and spiritual emancipation. Beside him, a carefree and spirited vagabond gestures animatedly, offering him a cup of symbolic "dervish wine" that evokes enlightenment beyond conventional piety. The sage’s face shows a moment of realization, capturing the profound transition from intellectual constraint to spiritual liberation, illustrating his inner enlightenment—a transformation akin to a mystical journey akin to Moses' ascension to the divine meeting in the wilderness. In the background, the landscape stretches out to show a boundless expanse bathed in a gentle, warm light. Subtle celestial motifs swirl in the sky, symbolizing the metaphysical mystery and transcendence that infuse the story. High above, an ethereal sun, larger than life, rises over the horizon as a representation of divine wisdom and the realms beyond the physical. This intricate image invites viewers into a world teetering between reality and spiritual allegory, characteristic of Persian miniature with its delicate yet profound use of symbolism and narrative depth.