تصویر 3771 - عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۴ - در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
نشانی در گنجور
عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۳۴ - در صفت پیر دانا و حکایت اسرار کردن کل با او فرماید
قصه
در کشتی بزرگ، پیرمردی دانا همراه مردم دیگر قرار دارد. او به واسطه تجربه‌هایش در سفرهای متعدد، به معنای واقعی از دنیا و عشق خداوند شناخت پیدا کرده است. درونش مملو از اسرار الهی است و با عشق به خداوند زندگی کرده است. در هنگام صحبت‌های دیگران و بیان اسرار الهی، پیرمرد گوش می‌دهد و با شوری بی‌نظیر به آن پاسخ می‌دهد. او به جوانی خطاب کرده و می‌گوید که اگر به حقیقت و عشق خدا پی برده‌ای، همچنان هوشیار و آگاه باش چرا که تو اکنون در این مسیری. پیرمرد در گفتگو با جوان به نشانه‌هایی اشاره می‌کند که نشان‌دهنده درک عمیق از وحدت و عشق است. او از جوان می‌خواهد که به او بگوید چگونه به این رازها پی برده و از سفرهایش در جستجوی حقیقت می‌گوید. او در نهایت از جوان می‌خواهد که او را نیز در این مسیر راهنمایی کند و اسرار الهی را به او نشان دهد. او با شوق و انتظار درخواست می‌کند که وحدت و عشق را درک کرده و به حقیقت برسد.
متن اولیه
میان کشتی آنجا بود پیری بمعنی و بصورت بی نظیری بقدر خویشتن واصل بدش او همه اسبابها حاصل بدش او میان جمله مردان بود او مرد در آن کشتی که بودش صاحب درد سفر کرده بسی دانسته اسرار گرفته سالها او انس دلدار بمعنی برتر از هر دو جهان بود ز عشق و عقل او صاحب بیان بود ز درد عشق جانان باخبر بود ز دید جزو و کل صاحب نظر بود همی در عین اعیان بود با یار که کرده بد سفرها نیز بسیار علوم علم جان حاصل بکرده وز آنجا گاه خود واصل بکرده ره جانان سپرده بود آن پیر در آن شرح پسر میکرد تأخیر زمانی صبر کرد و گشت خاموش دلش از شوق چون دریا زنان جوش خوشش میآمد آن اسرار جانان ز پیدایی نمودی خویش پنهان همی دید و گمانش در یقین بود که در عشق ازل او راه بین بود همی دانست سری هست او را که میگفت از حقیقت آن نکو را همی دانست و میدیدش نمودار که میگفت او همی در عین اسرار دل آن پیر معنی موج جان زد به یک دم او دم شرح و بیان زد نظر کردش بسوی آن پسر گفت که این معنی که گفتست و که اشنفت نکو میگویی ار هستی خبردار مشو بیهوش وز ما تو خبردار ترا شد این مسلم تا بدانی که جوهر سوی دریا میفشانی ترا شد این مسلم در حقیقت که می جویی ره عین طریقت ترا شد این مسلم راز و گفتار که داری در حقیقت حق پدیدار ترا شد این مسلم سر عالم که دم از حق زدی اینجا دمادم ترا شد این مسلم در نهانی که گفتی این همه شرح و معانی دم وحدت زدستی بیشکی تو که دیدستی مر این دریا یکی تو دم وحدت زدی از راه مستی در این کشتی مرا انباز گشتی دم وحدت زدی و جان جانی تویی در جان من صاحب معانی دم وحدت زدی و گوش کردم دل و جان در برت بیهوش کردم دم وحدت زدی و کایناتی ولیکن این زمان عین صفاتی دم وحدت زدی و جمله هستی که پنداری بت صورت شکستی دم وحدت زدی و یار مایی گره از کار من این دم گشایی دم وحدت زدی ودیدمت کل دمی فارغ شدم از رنج و از ذل دم وحدت زدی و بی نشانی همه اسرار معنی میفشانی دم وحدت زدی ازنقش دریا تویی در هر دو دریا دوست یکتا دم وحدت زدی و جان ببردی به معنی بس بزرگی گرچه خردی دم وحدت زدی و دل ربودی یقین دانم که ما را بود بودی دم وحدت زدی در عقل رفتم ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم دم وحدت تو داری که خدایی چرا از دید ماتو میجدایی چوداری جزو و کل در دید دلدار منم از جان ترا اینجا خبردار ترا میدانم و آنجات دیدم در این دریا در آن دریات دیدم تو دریایی و دریا قطره تست تو خورشیدی و عالم ذره تست تو دریایی و جان جوهر نمودی چرا جوهر ز چنگ خود ربودی تو دریایی و هستی عین کشتی نبد جایی که آنجاگه نگشتی همه ذرات عالم مست ذاتت نمودار آمده اندر صفاتت همه ذرات جویان تو هستند از این خمخانه دیرتو مستند همه ذرات عالم گشته جویان ترا در وحدت کل جمله گویان همه ذرات اندر گفتگویند تویی در جمله و جمله تو جویند همه ذرات میدانند بتحقیق که از تو یافتند این عین توفیق همه ذرات میبینند دیدت شدند از جان بکلی ناپدیدت همه ذرات مستند و سر از پای نمیدانند رفته جمله از جای کجا کانجا نباشد دیدن تست همه گفت تو و بشنیدن تست کجا اینجا نه هستی و ندیدند چرا کاندر نمودت ناپدیدند کجایی این زمان اندر دل و جان در این کشتی نمودی راز پنهان چو پیدایی چرا پنهان شوی تو چو با من هستی جانان شوی تو چگونه یافتم بر گوی با من بیانی گوی با من سخت روشن بسی کردم سفر زان سوی دریا ز بهر دیدنت ای جان جانها بسی کردم سفر در چین و ماچین ز بهر رویت ای خورشید ره بین بسی گردیدم و دریافتم هان مرا این دم از این صورت تو برهان بسی با سالکان این ره سپردم که تا مویی ز وصلت راه بردم بسی با سالکان گردیدم ای جان نمود عشق اینجا دیدم ای جان بسی گشتم بسی دیدم کسانت شدم خاک قدوم رهروانت بسی سودای تو اینجای پختم هنوز از خام کاری نیم پختم بسی در دیدن رویت بگشتم بسی دریا بسی صحرا بگشتم بسی با واصلان تقریر گفتم همه از آیت و تفسیر گفتم بسی سر بر سر زانو نهادم ز پای خود به زانو درفتادم بسی اندر چله سی پاره خواندم ز خان و مان کنون آواره ماندم بسی با رند در میخانه تو نشستم این زمان دیوانه تو بسی گفتم و بسیاری شنودم دمی از جستجو فارغ نبودم بسی کردم اینجاگه طلب باز که تادیدم ترا این جایگاه باز کنون وقتست اگر ما رو نمایی جهان جان تویی و هم خدایی کنون سی و سه سالست ازنمودار که یک شب دیدمت در خواب بیدار نمود خود نمودی این چنینم که امروزی ترا عین الیقینم شده دید جمالت آشکاره برویت جزو و کل گشته نظاره در این دریا نمودت باز اول کجا باشد صفات تو مبدل تو داری و تو دانی و تو گویی تویی شاه و تو سلطان نکویی نمیداند پدر ذاتت تمامی که از تو یافتست او نیکنامی نمیداند پدر اسرارت ای جان که پیدایی بصورت لیک پنهان بمعنی برتر از جانی و صورت ترا دادند دیدار حضورت تویی معنی و صورت دیدن تست عیان گفتار من بشنیدن تست تویی جان و جهان عالم دل که بگشایی تمامت راز مشکل تویی منصور تا دانی که دانم که جز دیدار تو چیزی ندانم تویی منصور صوری در همه دم تو هستی داده در عین عالم تویی منصور کز حد جلالت نداند هیچکس جز خود کمالت تویی منصور در عین حضوری که نزدیکی بجمله لیک دوری تویی منصور و در عین لقایی سپر گشته تو در عین بلایی ترا بسیار برهانست اینجا که دیدت دید جانانست اینجا حقیقت برتر از کون و مکانی که هم جسمی و بیشک جان جانی ترا بیشک حقیقت حق شناسم که از دید تو با شکر و سپاسم ترا بیشک حقیقت شد مسلم تویی نور جهان و جسم آدم خدا داری درون دل بتحقیق تو بردی گوی از میدان توفیق خدا داری حقیقت در درونت خدا باشد حقیقت رهنمونت تو بنمودی رخ اندر عالم جان تو هستی در بهشت آدم جان تو بنمودی حقیقت روی ما را تو آوردی همه در کون ما را تو جانی و جهان هم سایه تست تو نوری شمس همچون سایه تست تو روحی و دل و جان رهبر آمد که بودت جست از خود بر درآمد کنون چون دیدمت بنمای رخسار که تا کلی شوی بر من پدیدار از این دریا که افتادم یقین من ترا دیدم کنون عین الیقین من از این دریا تو داری جوهر نور ترا دانسته است اینجای منصور از این دریا حقیقت کل تو داری نمود عالم و هم دل تو داری از این دریا مرا دل گشت بیهوش چو کردم عین تحقیق ترا گوش بدانستم یقین کان خواب دیدم ترا در کشتی اندر آب دیدم تو ما را رهنمایی این زمان زود که دیدارت مرا دیدار بنمود مرا کن واصل و صورت برانداز مرا مانند شمعی تو بمگداز مرا کن واصل اندر عین دریا سر تختم رسان اندر ثریا مرا واصل کن و جانم تویی بس در این غرقاب جان فریاد من رس مرا واصل کن و پرده برافکن که نور تست در آفاق روشن مرا واصل کن اندر دید دیدار که دارم از تو کلی عین اسرار مرا واصل کن و جانم رها کن مرا کل ابتدا و انتها کن مرا واصل کن و کل وارهانم که میبینم تویی جان و جهانم مرا از وصل خود یک ذره بنمای چرا اندازیم از جای بر جای مرا از وصل جانان شاد گردان دل و جانم بکل آبادگردان مرا از وصل جانان رخ نمودی گره این لحظه از کارم گشودی مرا از وصل خود گردان فنا تو که تا بینم ز تو عین بقا تو چو بنمودی جمال اندر جمالت برون آور مرا هان ازوبالت جلالت یافتم طاقت ندارم تو گویی این زمان من پایدارم کنون من پایدارم گر بگویی ندانم کاین زمان با من چگویی رهی بگذاشته و استاده اینجا نمود من در اینجا داده غوغا عیانی در دل و در جان گرفته حقیقت کفر با ایمان گرفته ز ایمانم ملال آمد بیکبار شدم کافر حجاب از پیش بردار ز وصلت کافری دارم چگویم در این میدان تو مانند گویم عنان عقل از دستم برون شد چو دریا این دلم پر موج خون شد عنان عقل از دستم شد ای جان کنون از دیدن تو مستم ای جان عنان عقل رفت و عشق آمد مرا کل ازنهاد خویش بستد عیان عشق دیدم از نمودت یقین من خویش دیدم دید دیدت عیان عشقی و دریای نوری عجب در عشق اینجاگه صبوری خدایا بیش از این چیزی ندانم ز بعد صورت و معنی بیانم ندانم جز خدایت آشکاره گر این مردم کنندم پاره پاره ندانم جز خدایت در همه من تویی قلب و تویی جان و تویی تن تویی افلاک و انجم در نمودار تویی بنموده رخ از چرخ دوار تویی ماه و تویی خورشید جانها که پیدا میکنی سر نهانها تویی عرش و تویی فرش و تویی لوح که جانها رادهی در عین تن روح تویی عین قلم چون کل نوشتی نمود جسم را از طین سرشتی تویی کرسی و دایم در خروجی که در عین همه ذات البروجی تویی عین بهشت و عین ناری چرا با ما دمی در دم نیاری تویی آتش تویی در جملگی باد که از تو شد جهان عشق آباد تویی آب و تویی دیدار در خاک نمود صنع خود در عالم پاک تویی هستی در این دریای جوهر نمودی از نمود هفت اختر تویی کوه و زکان گوهر نمایی که جان را اندرو رهبر نمایی تویی اصل و نمودتست دیدار کنون اسرار کل ما را پدیدار نمودخود نما اینجا بتحقیق که گفتم از تو بیشک راز توفیق تویی دید بهشت و عین یاری چرا بابا دمی دردم نیاری جوابم ده که گفتار از تو دارم نهانم کن که انوار از تو دارم جوابم ده چرا خاموش هستی تویی دریا منم در عین مستی بیانم کن که اصل واصلانی مرا برگوی این راز نهانی
AI Prompt
Create a photorealistic image in Persian miniature style depicting a wise old man on a large ship, surrounded by other people. The old man, with a deep understanding of the world and divine love from his many journeys, listens intently as others speak of divine secrets. He responds with unrivaled enthusiasm. He addresses a young man, urging him to remain vigilant and aware if he has discovered the truth and love of God. The old man points out signs of deep understanding of unity and love, asking the young man to share how he uncovered these secrets and speaks of his own quest for truth. He expresses a desire for guidance from the young man to reveal divine secrets, asking eagerly to understand unity and reach truth. The scene should reflect a rich, detailed setting with vibrant colors characteristic of Persian miniatures, capturing the depth of the old man's wisdom and the setting of a grand journey on a vast ship.