تصویر 6586 - جامی » بهارستان » روضهٔ سوم (در ذکر پادشاهان) » بخش ۱۱
نشانی در گنجور
جامی » بهارستان » روضهٔ سوم (در ذکر پادشاهان) » بخش ۱۱
قصه
حجاج بن یوسف در یک شکارگاه از لشکریانش جدا شد و به سمت تپه‌ای رفت. آنجا یک اعرابی را دید که در حال جمع‌آوری حشرات از لباسش بود و شترانش اطراف او می‌چرخیدند. شتران حجاج او را دیدند و به سمت اعرابی رفتند. اعرابی با عصبانیت سر بلند کرد و با الفاظ ناخوشایندی حجاج را خطاب قرار داد. حجاج که هویت خود را پنهان کرده بود، از او در مورد اشخاص مختلف، از جمله علی بن ابی طالب و عبدالملک بن مروان سوال‌هایی پرسید و اعرابی نظرات صریح و بی‌پرده خود را بیان کرد. در حین صحبت، اعرابی گفت که مرغی به او خبر داده که لشکری خواهد رسید و سردار آن لشکر کسی است که با او صحبت می‌کند. در این زمان لشکریان حجاج آمدند و به حجاج سلام کردند. اعرابی متوجه شد که با حجاج روبروست و از رنگ چهره‌اش آشکارا فهمید. حجاج او را به مجلس خود دعوت کرد و به او طعام داد. حجاج به اعرابی دو گزینه داد: یا بماند و از نزدیکان حجاج شود، یا به پیش عبدالملک بن مروان فرستاده شود و آنچه گفته بود به او گزارش شود. اعرابی گزینه سومی پیشنهاد کرد که به او اجازه دهند به سلامت به خانه‌اش برگردد و دیگر با حجاج روبرو نشود. حجاج خندید و به او ده هزار درهم داد و او را به سرزمینش بازگرداند.
متن اولیه
حجاج در شکارگاهی از لشکریان جدا افتاد و به تلی برآمد دید که اعرابی نشسته و از خرقه خود جنبندگان می چیند و شتران گرد او می چرند چون شتران حجاج را بدیدند برمیدند اعرابی سر بالا کرد خشمناک و گفت کیست که از این بیابان با جامه های درخشان برآمد که لعنت خدای بر وی باد حجاج هیچ نگفت و پیش آمد که السلام علیکم یا اعرابی در جواب گفت لا علیک السلام و لا رحمة الله و لا برکاته از وی آب طلبید گفت فرود آی و به ذلت و خواری آب بخور که والله من رفیق و نوکر کسی نیستم حجاج فرود آمد و آب خورد و پس گفت ای اعرابی بهترین مردمان کیست گفت رسول خدای - صلی الله علیه و سلم - بر رغم تو باز گفت چه می گویی در حق امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب گفت از کرم و بزرگواری نام وی در دهان نمی گنجد پس گفت چه می گویی در حق عبدالملک بن مروان هیچ نگفت گفت جواب من بگوی ای اعرابی گفت بد مردیست پرسید که چرا گفت خطایی از وی در وجود آمده است که از مشرق تا مغرب از آن پر بر آمده پرسید که آن کدام است گفت آن که این فاسق فاجر حجاج را بر مسلمانان گماشته است حجاج هیچ نگفت ناگاه مرغی بپرید و آوازی کرد اعرابی روی به حجاج کرد و گفت تو چه کسی ای مرد گفت این چه سؤال است که می کنی گفت این مرغ مرا خبر داد که لشکری می رسد که سردار ایشان تویی در این سخن بود که لشکریان وی رسیدند و بر وی سلام گفتند اعرابی چون آن را بدید رنگ او متغیر شد حجاج فرمود تا وی را همراه ببرند چون روز دیگر بامداد کرد و مایده ای بنهاد و مردمان جمع آمدند اعرابی را آواز دادند چون درآمد گفت السلام علیک ایهاالامیر و رحمة الله و برکاته حجاج گفت من چنان نمی گویم که تو گفتی و علیک السلام پس گفت طعام می خوری گفت طعام توست اگر اجازت دهیمی خورم گفت اجازت دادم اعرابی پیش نشست و دست دراز کرد و گفت بسم الله انشاء الله که آنچه بعد از طعام آید خیر باشد حجاج بخندید و گفت هیچ می دانید که دیروز از این بر من چه گذشت اعرابی گفت اصلح الله الامیر سری که دیروز میان من و تو گذشته است امروز در افشای آن مکوش بعد از آن حجاج گفت ای اعرابی یکی از دو کار اختیار کن یا پیش من باش که تو را از خواص خود گردانم یا تو را پیش عبدالملک مروان فرستم و به آنچه او را گفته ای اخبار کنم تا هرچه خواهد آن کند اعرابی گفت صورت دیگر هم می تواند بود پرسید آن کدام است گفت آن که مرا بگذاری که سلامت به بلاد خود باز روم و دیگر نه تو مرا بینی و نه من تو را حجاج بخندید فرمود تا وی را ده هزار درم دادند و به بلاد وی فرستادند مرد باید که به لطف سخن و حسن خطاب طبع ارباب ستم را ز ستم باز آرد هر لییمی که ز احسان و کرم رو کرده ست به فسون سخن او را به کرم باز آرد
AI Prompt
A photorealistic image in the Persian miniature style depicting a serene hunting scene. The image shows Hajjaj bin Yusuf separated from his army, standing on a hill. In the foreground, an Arab man is seen collecting insects from his clothes, with his camels circling around him. The camels of Hajjaj have approached him. The Arab, looking up angrily, addresses Hajjaj with harsh words, unaware of his identity. Hajjaj, concealing his identity, asks about various figures, including Ali ibn Abi Talib and Abdul Malik ibn Marwan, as the Arab gives blunt and straightforward opinions. During the conversation, the Arab mentions that a bird has informed him that an army will arrive, led by the man he is speaking with. At this moment, Hajjaj's troops arrive, greeting him, and the Arab realizes he is speaking to Hajjaj. His expression shows both surprise and realization. Hajjaj invites him to his camp, offering him food. The scene captures the moment when Hajjaj, amused, gives the Arab three choices. The Arab suggests a third option to return safely home without further encounters with Hajjaj. Hajjaj laughs, handing him ten thousand dirhams, allowing him to return to his land. The setting is a vibrant and intricate landscape typical of Persian miniatures, with detailed flora and a rich tapestry of colors illustrating the story's elements.