تصویر 6922 - ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه‌:‌
نشانی در گنجور
ملک‌الشعرا بهار » مثنویات » شمارهٔ ۵۲ - یاران سه گانه‌:‌
قصه
یکی از بزرگان سه دوست داشت. یکی از آنها طلا، دومی همسر زیبارویش و سومی کارهای نیک خود بود. وقتی مرگ به او نزدیک شد و این خبر به سه دوست خود رسید، نزد او آمدند. ابتدا رجوع به طلا کرد و گفت: "تو همیشه نگهبان و یاور من بوده‌ای، اکنون به مرگم شمعی روشن کن." طلا از او جدا شد. سپس زنش آمد، اندوهگین و موی پریشان. به او گفت که به سوگ تو موهایم را کوتاه و ناله می‌کنم. و اینکه آنقدر بر سر گورت گریه خواهد کرد که تمام شود. سپس زن رفت. در نهایت نوبت به کارهای نیک رسید که بدون هیچ اندوهی رو به خواجه کرد. او گفت: "در زندگی با تو بودم و پس از مرگ نیز تو را تنها نمی‌گذارم." و هنگامی که خواجه از دنیا رفت، کارهای نیک او هم به قبر همراهش رفتند و با او باقی ماندند، در حالی که طلا و زن برگشتند.
متن اولیه
یکی از بزرگان سه تن داشت یار به تیمار آن هر سه دایم دچار زر ناب و دیگر زنی سیم تن سه دیگر نکوکاری خویشتن چو بگرفت مرگش گریبان که خیز خبر یافتند آن سه یار عزیز به بالین آن نیک مرد آمدند دل افسرده و روی زرد آمدند چو شد خواجه با آن سه تن روبروی به یار نخستین چنین گفت اوی رخت سرخ باد و تنت دیر پای که بر من اجل دوخت زرین قبای زرش گفت بودی نگهدار من بسی داشتی رنج و تیمار من به مرگت یکی شمع روشن کنم ستودانت را رشگ گلشن کنم زر از وی جدا گشت و آمد زنش چو زر گشته از رنج سیمین تنش دریده گریبان ز تیمار شوی خراشیده روی و پریشیده موی دوم یار را خواجه بدرود گفت سرشکش به مژگان بپالود جفت به سوگ توگفتا من مستمند کنم موی کوتاه و مویه بلند شتابم خروشان سوی گور تو بگریم برآن گور پر نور تو پس از آن دو یار سوم رفت پیش نه عارض شخوده نه گیسو پریش نه رخساره زرد و نه لرزان تنش نه چاک از غم دوست ییراهنش پذیره شدش با دلی پر ز مهر به مانند افرشته ای خوب چهر بدو خواجه گفت ای نکویی دریغ که مرگ آمد و نیست جای کریغ ز تو دور خواهم شدن چاره چیست ز درد جدایی بباید گریست نکوکاری انگشت بر لب نهاد که این خود بنپذیرم از اوستاد چو در زندگی با تو بودم بسی پس از مرگ جز تو نخواهم کسی به هرجا روی با تو من همرهم ندیمی نکوخواه وکار آگهم درین گفتگو خواجه پیر خفت زر و زن چو او خفت گشتند جفت سوی گور با برگ و ساز آمدند به گورش نهفتند و باز آمدند یکی شمع بنهاد و دیگر گریست پس آن هر دو رفتند و کردار زیست ازو دوستان جمله گشتند دور جز آن دوست کاو ماند با وی به گور
AI Prompt
Create a DALL-E prompt to depict the following story using a photorealistic image with the style of a Persian miniature painting: A nobleman had three beloved companions: one was his gold, the second was his beautiful wife, and the third was his good deeds. As death approached him, he called upon his three friends. First, he turned to his gold and said, "You have always been my protector and helper; now, light a candle for me in my death." The gold departed from him. Next, his wife came, sorrowful and disheveled. She told him she would mourn him by cutting her hair and wailing, and that she would cry at his grave until she could cry no more. Then she too left. Finally, it was the turn of his good deeds, which approached the nobleman without any sorrow. They said, "I was with you in life, and I will not abandon you in death." When the nobleman passed away, his good deeds accompanied him into the grave and remained with him, while the gold and wife departed. Prompt: "A photorealistic image in Persian miniature style depicting a nobleman on his deathbed surrounded by three figures representing his companions: glittering gold, a sorrowful and disheveled wife, and serene good deeds. The setting should be rich with intricate Persian patterns and designs, illustrating the moment where the gold turns away, the wife mourns, and the good deeds stay loyally with him, symbolizing the enduring nature of virtue."