تصویر 7454 - امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مطلع‌الانوار » بخش ۸ - حکایت جوان مردان تشنه
نشانی در گنجور
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » مطلع‌الانوار » بخش ۸ - حکایت جوان مردان تشنه
قصه
چند جوان مرد در دشت گرم و سوزانی دچار تشنگی شدند و به حدی تشنه بودند که حتی خون در بدنشان برای نوشیدن جرعه‌ای نمانده بود. در حالی که از شدت تشنگی روی زمین می‌افتادند، ناگهان سواری از راه رسید و زمانی که حال و روز این تشنه‌لبان را دید، دلش به حالشان سوخت. از شتر پایین آمد، و به هر یک از آنها جرعه‌ای آب از ظرفی که همراه داشت تعارف کرد. اما هر کدام از این جوان مردان، جرعه آب را به دیگری حواله کردند، به امید اینکه دیگری که از خودش تشنه‌تر بود، از آن بنوشد. هر یک از آنها جان خودش را به خطر انداخت تا زندگی‌ای به یارش هدیه کند. وقتی که او به هر یک از آن‌ها پیشنهاد نوشیدن آب کرد، هر کسی آب را دو دستی به نفر بعدی سپرد. در نهایت، نگهبان این پاک‌دامنی و ایثار، خود جرعه آب را نوشید و بر حیرتش از این همه جوان مردی افزود. این داستان نشان می‌دهد که گاهی برای انسانیت و دلاوری، تنها داشتن زر و مال کافی نیست، بلکه در شرایط سخت نشان دادن جوان مردی اهمیت بیشتری دارد.
متن اولیه
کعبه روی چند به گرمای تیز تشنه فتادند به دشت حجیز چون به قدم طاقت گامی نماند خون به حد جرعه به جامی نماند بر تل تفسیده قضا می زدند ز انده مردن سر و پا می زدند دود اجل خاست ز هر بندشان بی خودی از پای در افگندشان ناگه از اطراف بیابان و دشت ناقه سواری سوی ایشان گذشت سوزش شان دید درونش بسوخت از تف هر سوخته خونش بسوخت گریه کنان آمد از اشتر فرود بر سر هر تشنه روان کرد رود شربتی از مطهره در طاس ریخت زانچه خضر در لب الیاس ریخت پیش یکی برد که این را بگیر چشمه حیوان خور و تشنه ممیر او طرفی کرد اشارت به یار کوست ز من تشنه تر او را سپار چون سوی آن برد چنان کوثری کرد روان او به سوی دیگری جست چنان هر یک از ایثار خویش مرگ خود و زندگی یار خویش دور چو ساقی ز سر آغاز کرد چشم حریفان قدری باز کرد مست نخستین که نخورد آن شراب گشت مزاج از سکراتش خراب خواجه صلا گفت و جوابش نبود خاک شد آن تشنه که آبش نبود بر دگران برد چو آن آب سرد آن همه را نیز نماند آب خورد آب نزد کاتش شان مرده بود جان ز میان زحمت خود برده بود شربت خود خورد نف از دل نشاند و آنچه ز لب خورد ز مژگان فشاند ماند به حیرت ز چنان مردیی کاینست جداگانه جوان مردیی هست جوان مرد درم صد هزار کار چو با جان فتد آنجاست کار ای که نداری روش آن سران چند چو خسرو صفت دیگران
AI Prompt
Create a DALL-E prompt for a photorealistic image in the style of a Persian miniature illustrating this scene: A group of young men is suffering from extreme thirst in a scorching desert, so dehydrated that not even a drop of blood remains in their bodies to drink. As they collapse to the ground from thirst, a rider suddenly arrives and, upon seeing their dire state, is moved with compassion. He descends from his camel to offer each of them a sip of water from the container he has with him. However, each young man passes the sip to the next, hoping that the one more parched than himself would drink. Each risks his own life to gift life to his companion. When the rider offers them water, each man passes it on to the next person. Eventually, the rider, guardian of this purity and sacrifice, drinks the sip himself, astounded by such bravery. This story shows that sometimes for humanity and courage, it is not enough to only have wealth, but demonstrating true valor in difficult situations is of greater importance.