تصویر 8657 - هلالی جغتایی » شاه و درویش » بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن
نشانی در گنجور
هلالی جغتایی » شاه و درویش » بخش ۲۱ - دیدار شاه از بام در شب ماه روشن
قصه
شاه در شبی که ماه روشن بود به بام قصر آمد و در کنار بام نشست. او مردی درویش را دید که از شدت غم و اندوه، اشک می‌ریزد و به حال خود افسوس می‌خورد. درویش با خود می‌گفت که بخت و طالع او خوب نیست و عمرش بیهوده گذشته است. او از دل دردی کشیده خود شکایت می‌کرد و از بخت بدی که دارد، ناله می‌کرد. درویش که گویا روزی در جمع دیگران محبوب و مورد توجه بوده، حالا در هجران و دوری از معشوقش زجر می‌کشد و از فرط آرزوی رسیدن به محبوب، زندگی برایش دشوار شده است. شاه که این ناله‌ها و زاری‌ها را شنید، برای تسکین درویش به او گفت تا اضطراب و نگرانی را کنار بگذارد و غم فردا را نخورد. شاه وعده داد که هر صبح و شام به بام قصر خواهد آمد تا در کنار کبوتران باشد و درویش نیز از دور نگاهش کند. او به درویش امید داد که این‌گونه رابطه‌ای که به واسطه عشق بین او و محبوبش شکل می‌گیرد، حال خوبی به او خواهد بخشید.
متن اولیه
آمد و جا گرفت بر لب بام روی بنمود همچو ماه تمام آمد و بر کنار بام نشست دید درویش را که رفته ز دست رخ به خوناب دیده می شوید با دل غم کشیده می گوید کارم از دست شد چه کارست این الله الله چه کار و بارست این آه ازین بخت و طالعی که مراست وای ازین عمر ضایعی که مراست تا به کی سینه پاره پاره کنم وای من وای من چه چاره کنم چاک چاکست دل به خنجر و تیغ حیف حیف از دلم دریغ دریغ آه ازین بخت و طالعی که مراست وای ازین عمر ضایعی که مراست من کیم آن که شمع بزم افروخت شعله ای جست و خانمانم سوخت من کیم آن که آب حیوان جست بر لب چشمه دست از جان شست من کیم آن که رنج هجران برد سیر نادیده روی جانان مرد نیست غیر از وصال او هوسم آه اگر من به وصل او نرسم گر نمیرم درین هوس فردا کار من مشکلست پس فردا شاه چون گوش کرد زاری او بهر تسکین بی قراری او گفت برخیز و اضطراب مکن غم فردا مخور شتاب مکن زان که من بعد ازین چه صبح و چه شام آیم و جا کنم به گوشه بام بر لب بام قصر بنشینم تا گروه کبوتران بینم تو هم از دور سوی من می بین در و دیوار کوی من می بین ای خوش آن دم که دوست دوست شود یار آن کس که یار اوست شود روی خود آورد به جانب دوست طالب او شود که طالب اوست عشق با یار دل نواز خوش ست بلکه معشوق عشقباز خوش ست
AI Prompt
Create a photorealistic image in the style of a Persian miniature depicting a scene from the story: The king, on a bright moonlit night, has ascended to the rooftop of his palace and seated himself at the edge. He observes a sorrowful darvish, overwhelmed with grief and regret, weeping and lamenting his own fate. The darvish, believing his destiny has been unkind and his life wasted, expresses his suffering and laments his separation from his beloved, a time when he was once cherished and admired among others. Now, his yearning for reunion makes life challenging. The king, moved by the darvish's plight, reassures him to cast aside his worries and not despair for the future. He promises to visit the palace roof each dawn and dusk to keep company with the pigeons, allowing the darvish to gaze upon him from afar. This compassionate gesture, born out of love for the darvish's plight, offers him hope and solace. The intricate details, vibrant colors, and delicate brush strokes characteristic of Persian miniature art vividly capture the emotional exchange and the serene, moonlit setting.