تصویر 10353 - محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ  ۱۸
نشانی در گنجور
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۸
قصه
در نشابور روزی استاد امام درویشی را به دلیل اینکه ‍پنداشته می‌شد تمایلی به خواجه اسمعیلک دقاق، یکی از نزدیکان استاد امام، دارد، به شدت رنجاند و از شهر بیرون کرد. درویش از محبی خواسته بود تا جشنی ترتیب دهد و قوالان را دعوت کند و خواجه اسمعیلک را هم حاضر کند. وقتی استاد امام از این ماجرا مطلع شد، درویش را خرقه برکشید و او را مهجو کرد و از شهر بیرون کرد. وقتی خبر به خانقاه شیخ بونصر رسید، درویشان ناراحت شدند و شیخ به حسن مؤدب گفت که جشنی ترتیب دهد و استاد امام و اهل شهر را دعوت کند. در میانه جشن، خواجه بوطاهر، که هنوز جوان و زیبا بود، لوزینه را به درویش داد و به درخواست شیخ او را از خانقاه به دویدن و نعره‌زدن بیرون کرد. شیخ به خواجه بوطاهر گفت که در خدمت آن درویش باشد و با او مسیرش را ادامه دهد. وقتی درویش متوجه شد بوطاهر به دنبال اوست، به شیخ التماس کرد که او را از خدمتش برگرداند. شیخ سپس رو به استاد امام کرد و گفت که درویشی را که با نیم لقمه لوزینه می‌توان از شهر تا حجاز فرستاد، چرا باید این‌چنین رنجاند و رسوا کرد؟ او اضافه کرد که درویش چهار سال بود که درکار بوطاهر بوده و این موضوع را به خاطر استاد امام فاش نکرده بودند. استاد امام برخاست، استغفار کرد و جو مجلس خوش شد و حالاتی برای صوفیان ظاهر گشت.
متن اولیه
شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور روزی استاد امام درویشی را خرقه برکشید و بسیاری برنجانید و از شهر بیرون کرد بسبب آنک مگر آن درویش را بخواجه اسمعیلک دقاق نظری بودو این اسمعیلک از نزدیکان استاد امام بود مگر آن درویش از محبی درخواست کرده بود که امشب می باید کی دعوتی سازی و قوالان را بخوانی و اسمعیلک را حاضر گردانی کی در کار او سوخته ایم آن محب آرزوی درویش بجای آورد دیگر روز خبر باستاد امام رسید آن درویش را خرقه برکشید و مهجو کرد و از شهر بیرون کرد چون خبر بخانقاه شیخ آوردند درویشان رنجور شدند پس شیخ حسن مؤدب را گفت امشب می باید کی دعوتی نیکو بسازی با همه تکلفی و جملۀ جمع شهر را طلب داری و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار فراگیری حسن گفت برفتم و آنچ شیخ فرموده بود راست کردم و استاد امام را خبر کردم و اهل شهر را حاضر کردم استاد امام بیامد و شیخ او را شبانگاه بر تخت نشاند با خویشتن بهم و صوفیان در پیش تخت شیخ سه صف بنشستند در هر صفی صد مرد و ما سفره بنهادیم و صاحب سفره خواجه بوطاهر بود و هنوز امرد بود و سخت با جمال نیم جبۀ پوشیده بر سر سفره می گشت چون شمعی روشن چون وقت شیرینی رسید جامی لوزینه پیش شیخ و استاد امام نهادم چون ایشان پاسی چند بکار بردند و دست باز کشیدند شیخ گفت یا باطاهر بیا و این جام بردار و پیش آن درویش شو بوعلی ترشیزی و یک نیمه می خور و یک نیمه در دهان آن درویش می نه خواجه بوطاهر آن جام لوزینه برداشت و پیش درویش شد و بحرمت بدو زانو بنشست و یک نیمۀ لوزینه خود بخورد و یک نیمه در دهان درویش نهاد و دیگری همچنین کرد آن درویش فریاد برداشت و جامه خرقه کرد و لبیک زنان از خانقاه بیرون رفت و می دوید و نعره می زد شیخ خواجه بوطاهر را گفت یا باطاهر ترا بخدمت آن درویش وقف کردیم برو عصا و ابریق او بردار و از پس او می شو و خدمت او بجای می آور و هر کجا کی او فرود آید مغمزیش می کن تا به کعبه خواجه بوطاهر عصا و ابریق آن درویش برداشت و از پس او برفت بوعلی بازپس نگریست خواجه بوطاهر را دید کی از پس وی می دوید چون بوی رسید گفت کجا می آیی گفت پدرم مرا بخدمت تو فرستادست و احوال بگفت بوعلی بازگشت و پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ از برای خدای بوطاهر را از من بازگردان شیخ بوطاهر را بازخواند آن درویش خدمت کرد و برفت چون بوعلی بشد شیخ روی سوی استاد امام کرد و گفت ای استاد درویشی را کی بنیم لقمۀ لوزینه از شهر برون توان کرد و به حجاز افگند چندین رنجانیدن و خرقه بر کشیدن و رسوا کردن چرا و این ما را از برای تو پیش آمد والا چهار سال بود کی آن درویش در کار بوطاهر ما بود و ما آشکارا نمی کردیم وگرنه به سبب تو بودی هم بکسی بازنگفتمی استادبرخاست و استغفار کرد و وقت خوش گشت و صوفیان را حالتها ظاهر شد
AI Prompt
Create an image in the Persian miniature style that captures the story set in Nishapur. In the scene, feature a wise and dignified Sheikh seated at a grand celebration with townspeople and Sufi dervishes, elegantly dressed in colorful robes. The atmosphere is festive, with musicians playing traditional instruments. In the center, depict Sheikh Bunasr inviting the insulted dervish to dance and shout outside, with a young, handsome Bo Taher accompanying him, infused with a sense of mysticism and cultural richness. Surrounding the gathering, intricate Persian architectural elements and lush gardens add depth. The scene conveys reconciliation and wisdom as the Sheikh turns to the influential Imam, who shows signs of reflection and humility as he acknowledges his actions. The image should emphasize the cultural richness, vibrancy, and symbolic harmony present in Persian miniature art.