تصویر 12862 - الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
نشانی در گنجور
الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان اول » بخش ۱۱۰ - آمدن حبیت ابن مظاهر و مسلم بن عوسجه
قصه
در روزهای منتهی به واقعه کربلا، امام حسین و یارانش با جمعیتی از دشمنان در مقابل داشتند و منتظر رسیدن نیروهای کمکی از کوفه بودند. در این میان، دو یار خاصه پیامبر، حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسجه، از کوفه به سمت کربلا حرکت کردند تا به حسین و اهل بیتش در برابر ارتش یزید بپیوندند. حبیب ابن مظاهر و مسلم ابن عوسجه، دو پیرمرد با موهای سپید که از یاران نزدیک پیامبر بودند، از کوفه به کربلا آمدند تا همراه امام حسین باشند. وقتی که حبیب این خبر را شنید که امام حسین در کربلا به کمک نیاز دارد، قصد سفر کرد و در بازار کوفه به مسلم برخورد کرد. آنها در مسیری برای پیوستن به امام حسین بودند و با هم به خانه رفتند تا برای سفر آماده شوند. حبیب از غلام خود خواست که دو اسب را به بیرون از شهر بیاورد تا بتوانند به کربلا بشتابند بدون اینکه از مردم کوفه متوجه شوند. غلام حبیب ابتدا گمان کرد که ارباب و یارش ممکن است از سفر صرف نظر کرده باشند، اما وقتی که آنها را دید، فهمید که در اشتباه بوده است. حبیب به غلام گفت که قصد فرار نداشته و تنها کمی منتظر مانده تا ببیند آیا آن دو خواجه از سفر پشیمان شده‌اند یا خیر. غلام سوگند خورد که همچنان به خدمت ارباب وفادار است. در نهایت آنها شتابان به سوی کربلا رفتند. حبیب و مسلم به امام حسین پیوستند و با اشتیاق و اعتقاد به یاری او آمدند، علی‌رغم اینکه به دلیل سن و سالشان، چنین سفری برایشان آسان نبود. آنها با امام حسین و اهل بیت پیامبر بازماندند و در روز عاشورا برای حمایت از حق و مبارزه با ظلم ایستادند.
متن اولیه
رسید آنچه بر آل احمد – ستم همه ازعرب بود نی از عجم زکین رزم جستند با داورا نه با سبط مظلوم پیغمبرا کسی کو بود شاه دنیا و دین بود رزم آن رزم جان آفرین چو پر گشت از لشگر آن دشت کین به شه گفت شهزاده ی راستین علی اکبر آن شبه خیرالبشر حسین علی را گرامی پسر که از کوفه آید پیاپی سپاه پی رزم ما ای جهاندار –شاه شگفتا که نامد برون یک سوار پی یاری ما – زکوفه دیار به فرزند فرمود فرخنده شاه که آیند یاران ما هم ز راه درآندم یکی گردآمد پدید چو آن گرد را داور دین بدید بفرمود کای جان نثاران من مر این گرد باشد ز یاران من سراسر نماییدشان پیشباز به سوی من آرید با خود فراز چو رفتند یاران پاکیزه خوی بدیدند دو پیر کافور موی که تازند باهم تکاور به راه پیاده به همره غلامی سیاه سرو روی و دستار مو پر غبار از ایشان عیان نور پروردگار نو ردیده فرسنگ های گران پی یاری داور داوران دو پیر سرافراز با فر و زیب یک مسلم راد و دیگر حبیب که بودند ز اصحاب خاص رسول به دین پیرو پاک شوی بتول چو دیدند آن مهتران را زدور زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور سراسر ز توسن به زیر آمدند بر آن دو فرزانه پیر آمدند بگفتند شان بس درود و سلام وزان پس چمیدند سوی امام چو بیننده شان روی شه را بدید بسودند برخاک روی سپید پس آنگه نهادند با اشک و آه به پوزش سرخویش بر پای شاه که ای درخور کرسی کبریا سرافراز سبط شه انبیا به پابوس تو گرچه دیر آمدیم پی جانفشانی دلیر آمدیم چو در پای تو جانفشانی کنیم به پیرانه سر نوجوانی کنیم کشید اندر آغوششان شاه تنگ بزد بوسه برموی کافور رنگ بفرمود کای پیروان رسول زکردارتان شاد شوی بتول بسی شاد گشتم ز دیدارتان خدا باد راضی زکردارتان کشیدید سختی به راهم همی ازین رنجتان عذر خواهم همی شنیدم که آن هر دو پیر کهن به کوفه درون داشتندی وطن شه دین چو جا کرد درکربلا به کوفه شد این داستان برملا حبیب ظاهر شنید این خبر به دل کرد پنهان خیال سفر یکی روز از خانه بیرون چمید به بازار کوفه به مسلم رسید بدیدش که استاده آن پاک هوش بر دکه ی مرد حنا فروش بدو گفت بعد از درود و سلام که دهان ای برادر تو را چیست کام بدو گفت حنا بخواهم خرید که سازم بدان سرخ موی سپید بدو گفت آن مهتر کامیاب بیا تا نمایم تو را آن خضاب که تنها نه رنگین کند موی تو کند سرخ پیش خدا روی تو خضابی کز آن زیور دین کنند وزان عاشقان چهره رنگین کنند خضایی که اندر دم واپسین گذارند بر موی مردان دین بگفتا به جز خون به میدان عشق خضابی ندارند مردان عشق تو را زین خضاب است گر آرزوی سوی کربلا با من اکنون بپوی که درآن زمین خسرو کم سپاه به عزم شهادت زده بارگاه به همراه او اهل بیت رسول غریب اند و بی یار و زار و ملول چو مسلم شنید این سخن را حبیب برفت از سرش هوش و از تن شکیب همان لحظه با یار روشن روان سوی خانه رفتند زار و نوان حبیب سر افراز با بنده گفت که رازی است از من بباید شنفت از آن پرورید ستمت سالیان که راز من ازخلق داری نهان ستور من و مسلم نامور نهانی ز مردم – به دروازه بر بمان اندر آنجا که آییم ما وز آنجا شتابیم زی کربلا مرآن بنده ی راد ازجای جست برفت و ابر توسنان بر نشست زکوفه برون رفت و از راه دور باستاد برکف عنان ستور زمانی همی سوی ره بنگرید رخ خواجگانش نیامد پدید به خود گفت گویا که ازبیم جان پشیمان شدند از سفر خواجگان همان به که من خود شتابم همی مگر این سعادت بیابم همی بزد اسب و آمد بدانسو روان که گشتند پیدا برو خواجگان حبیبش بزد بانگ کای بیوفا عنان بازکش کآمدم از قفا گمانم نبدکاندرین روز تنگ گریزی و نام اندر آری به تنگ چو آن بنده بشنید آوای پیر باستاد و از باره آمد به زیر به جان آفرین خورد سوگند سخت که ای نامور خواجه ی نیکبخت نبودم به دل برخیال فرار زمن کی زند سرچنین زشت کار چو لختی دراینجای کردم درنگ نگشتید پیدا و شد وقت تنگ بگفتم همانا زین ترکتاز شما را پشیمانی آمد فراز سوی کربلا کردم آهنگ راه که خود جان کنم برخی جاه شاه بدو خواجگان آفرین خواندند سپس باره زی کربلا راندند نبشتند اینگونه اهل خبر که درکربلا شاه پیروزگر پس از قتل مسلم به جا بود از وی یکی جفت با کودکی خوبروی که آن ماهرو نیز با سعی مام بشد کشته اندر رکاب امام ندانم که آورد با خویشتن بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن ویا از پی او سپردند راه پی یاری داور کم سپاه
AI Prompt
Create a DALL-E prompt for depicting this story using a photorealistic image with Persian miniature style: "Capture the historic moment as Habib ibn Muzahir and Muslim ibn Awsaja, two elderly, white-haired companions of the Prophet, make their courageous journey from Kufa to Karbala to join Imam Hussain. Set in the days leading up to the Battle of Karbala, the scene depicts them in traditional Persian attire, preparing for their journey with steadfast determination. The backdrop shows the bustling market of Kufa fading into the serene landscape leading to Karbala. Highlight their interaction with Habib's loyal servant, who stands by with two horses, ready to assist in their discreet departure to avoid detection from the residents of Kufa. The image captures the essence of loyalty, bravery, and the solemn anticipation of joining a cause they deeply believe in, rendered in the intricate and colorful style of Persian miniature art."