تصویر 13772 - بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۳۷ - در اسرار حکایت شمع و پروانه
نشانی در گنجور
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۳۷ - در اسرار حکایت شمع و پروانه
قصه
شمع و پروانه با یکدیگر گفتگویی داشتند. شمع به پروانه گفت که به دور او نگردد زیرا نور او آتش سوزنده‌ای است و اگر نزدیک شود، می‌سوزد. شمع به پروانه گفت که عاشقی کاری مشکل است و او نمی‌تواند از عهده آن بربیاید. اما پروانه پاسخ داد که او به دنبال شمع است و به محض دیدن او بال‌زنان به سمتش می‌آید تا در نورش بسوزد. پروانه گفت که او بی‌خیال از زمان و مکان تنها به خاطر شمع می‌آید. او می‌خواهد از درد فراق رهایی یابد و عشق او به شمع، به خاطر وصال است. شمع به پروانه گفت اگر او حاضر است در کنار عشق بسوزد، باید از این مسیر پردردسر بگذرد.
متن اولیه
شمع این نوری که بر سر باشدش پرتوی از روی دلبر باشدش هست شاهان را به نورش احتیاج چهره دارد سندروسی تن چوعاج جان دهد هر کس از او برند سر شمع را نازم بود رسم دگر زنده تر می گردد از گردن زن جان عالم را مگر دارد به تن در تن شمع است این نور تمام بر سرش بگرفته است از احترام محرم میر وفقیر از آن شده همدم برنا وپیر از آن شده بزم آرای گدا و شه بود خضر ظلمات ودلیل ره بود هرکه را نوری به بر باشدچو شمع سوزی اورا در جگر باشد چوشمع پرتوی از نور چهر دلبران جلوه گر گردیده گویا اندر آن ظلمتی از شب چوبر پا کرده اند شمع هم بهرت مهیا کرده اند تا شودظلمت ز نو راو هلاک شمع چون هست از شب تارت چه باک آنچه بینی شمع را باشد بسر عاشقان رانیز باشد در جگر اشک ریزی میکند از ان همی کو جدا گردد ز وصل همدمی حیرت از پروانه دارم درجهان کو کی آگه شد ازین سر نهان شمع در هرجا که گردد جلوه گر آید و سوزد به پیشش بال وپر هیچ پروا نیستش از سوختن باید از اوعلم عشق آموختن یک شبی بودیم با هم چار تن غصه با من بود وشمعی با لکن نور بخشی شمع چون آغاز کرد گرد او پروانه ای پرواز کرد گفتگویی شمع با پروانه کرد کزجواب اومرا دیوانه کرد گفت با پروانه رو پروا نکن ورکنی پروا بکن پروانه کن آتشی سوزنده باشد نورما دورش ار گردی بگرد از دور ما توکجا وعاشقی با نورما نیستی موسی میا درطور ما عاشقی بسیار کاری مشکل است آنکه عاشق می شود دریا دل است پنجه میریزد در این ره شیر نر مرد این مدیان نیی رو در گذر سوزمت از نرو سربازی مکن گفتمت با شیر نر بازی مکن عشق بازی نیست کار هر کسی کشته گردیدند در این ره بسی عاشقی با چون خودی کن گرکنی کایدازدستت که با او سر کنی عشق تو با ما بسی دور از هم است فی المثل چون آفتاب وشبنم است در دلخود عشق پروردن چرا دشمنی با جان خود کردن چرا توکجا کی عاشق دل خسته ای عشق را بر خود به تهمت بسته ای عاشق ار هستی ادبهای توکو ناله های نیم شبهای توکو من به هر جا می نشینم حاضری هرکجا بزمی است آنجا ناظری پیش ما ناخواسته آیی همی خود بگو با ما که دادت محرمی از که داری اذن کاینجا آمدی وندر این مجلس چرا داخل شدی گفت پروانه چه میجویی ادب من کجا دارم خبر از روز و شب منتو را جویم کنم گردش بسی تا تو را پیدا کنم درمجلسی چون تو رابینم به خود هم ننگرم پر زنان آیم که تا سوزد پرم مست وبیخود میشوم از دیدنت پیشت ایم تا بگیرم دامنت تاخلاصم سازی از دردفراق تا کنی پاک از رخم گرد فراق عاشقی سوزد زهجران ماه وسال عاشقی از آتش شوق وصال خوب اگر خواهی ندانم عشق چیست من همی دانم که کس غیر از تونیست حاضرم یا ناظرم از بهر توست هر کجا پا میگذارم شهر توست محرمم یامجرمم ز آن تو ام گوسفند عید قربان توام کیست غیر از توکه گیرم اذن از او نور رخسار توفرمود ادخلو شمع گر سر گیرداورا اف مکن درگه خاموشی او راپف مکن
AI Prompt
Create a DALL-E prompt for crafting a photorealistic image in the style of a Persian miniature, depicting the story of a conversation between a candle and a moth. In the scene, a beautifully ornate candle, typical of Persian art, warns the nearby delicately detailed moth not to circle too closely, as its flame is intense and could burn the moth. The setting is an intricate background of traditional Persian patterns and colors. The moth, characterized by fine, intricate wing patterns reflecting its determination and allure, expresses its desire to pursue the candle, willing to embrace the flame despite the risks. The overall composition should convey the themes of love, sacrifice, and the challenges of passion, portrayed with rich textures and vivid colors typical of Persian miniatures.